من توراتاعرش خداپیمودم...

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    بچه که بودم ، عشق بود . . .

    او همیشه با نگاهی با طراوت از مهر به من لبخند میزد..همه جا همراهم بود . همچون نسیم همراه قاصدک.....مثل شبنم و گل...مثل لبخند و کودک..مثل موج و دریا...و عشق زمزمه ی سفر نجوا کرد در گوش روح من..
    گفت که باید سفری دور رو شروع کند .. گفت همیشه هست.
    و یک روز هم بر می گردد . او یک امانت به من داد و رفت..یک دل پاک . وگفت وقتی برگشت..فقط همین از من طلب خواهد کرد .
    لحظه ها تبدیل به سال شد و من به امانتداری و انتظار خوو گرفتم ...گاهی سایه ای از او می دیدم اما سایه . فقط سایه است و با نور واقعیت محو می شود .
    گاهی شبحی از دور می آمد .اما وقتی نزدیک می رسید ..او نبود ....و من امانتدار خوبی بودم.من نشانه های او را می دانستم...نگاهش باغ در باغ ...بهار در چشم او زیبا بود.. همه چیز با او بوی تازگی و طراوت می داد ...و من امانتدار خوبی بودم ..وبا گذر زمان رموز امانتداری را آگاهانه تر درک می کردم .
    هر شب موقع خواب در جعبه را باز می کردم..آرام و با دقت امانت را در می آوردم...آنرا شفاف و تمیز صیقل می داد ..گرد و غبار می ستردم...و دوباره و دوباره....
    او روزی خواهد آمد ..من به استقبال او می روم..و اینبار من در گوش او نجوا می کنم ....
    امانتداری شایسته ....

    باورم نمی شه ...
    ما را در سایت باورم نمی شه دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : raviyeehsasata بازدید : 211 تاريخ : چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت: 19:23